6- تردید...
بسمه
+ من بهاین جمله نمیاندیشم....بهتو میاندیشم ای سراپا همه خوبی بهتو میاندیشم....
*******
++ ایام عید با چند نفر از دوستانِ هم مسجدی برای جلسه ای دور هم جمع شده بودیم. جلسه ناخواسته تا ساعت یک شب به درازا کشید. قرار گذاشتیم ادامه اش را فردای آن روز ساعت 8 شب پی بگیریم.
روز بعد وقتی با دوستان نشستیم و جمع تکمیل شد، یکی از دوستان که بزرگتر از همه و مسئول جلسه بود با اخلاص و بی غل و غش گفت که خواهشا زود شروع کنیم که به نصفه شب نکشه. من دیشب نماز شبم فوت شد!
با بچه ها نگاهی به همدیگه کردیم و خواستیم بساط شوخی و تیکه پراندن رو شروع کنیم که...
که دوستی گفت: چی شده، چرا به همدیگه نگاه میکنین؟ اینکه آدم تو چهل سالگی نماز شبش ترک نشه کار خیلی شاقیه؟ خیلی کار بزرگیه؟
.
.
بارها شده که ماها به خاطر اینکه دیگران حرفهایمان را به حساب ریاکاری ننویسند،ساده ترین حرفها در مورد عمل به فلان خصلت خوب رو هم خورده و چیزی نگفتهایم. حتی از تعریف کردن از یک کتابی که تازگیا خوانده ایم پرهیز میکنیم تا بقیه نگن: بابا کتابخوان!! فهمیدیم کتابخونی!
و اینگونه از ترس اینکه مبادا دچار "خودنمایی" شویم معمولا در جمع های صمیمی و خصوصی و یا دیگران در خیالشان ما را متهم به ریاکاری نکنند،معمولا در جمع های غیر صمیمیاز "کارخوبنمایی" هم پرهیز میکنیم.
به نظرمدرست یا غلط این مسئله، مخصوصا بین بچه های ارزشی مبتلا به است و باز به نظرم آفت بزرگی در راه امر به معروف محسوب میشود
در این باره خیلی فکر کردم و گشتم.... هنوز سوالات زیادی در ذهنم موج می زند
*******
+++ این روزها اگر در مقابل خودم یک علامت مساوی قرار دهم، آن طرفش مینویسم: " تردید"
چه کنم با چه کنم های دلم...
*******
++++ مختار: تو چرا از قافله عشق جاماندی؟
کیان: راه گم کردم ابو اسحاق
مختار: راهبلدی چون تو که راه را گم کند، نابلدان را چه گناه؟
کیان: راه را بسته بودند، از بیراهه رفتم، هرچه تاختم مقصد را نیافتم. وقتی به نینوا رسیدم خورشید بر نیزه بود
مختار: شرط عشق جنون است، ما که ماندیم، مجنون نبودیم....
*******
شاید دارم با هر بار نوشتن کاری می کنم که قانع بشم من مرد نوشتن نیستم!
دومین مطلبِ "داستانک وار"نه داستانک رو نوشتم که میتوانید در ادامه مطلب بخوانیدش...
خوشحال میشوم اگر اشکالاتش اشاره و نقد شود، شناسنامه هم لازم نیست!
***************************************************
متاسفم که نمی توانم برخی از نظرات رو تایید کنم.... همینی که هست
***************************************************
**********************
+ یادها رفتند و ما هم می رویم از یادها، کِی پر کاهی بماند در میان بادها...
+ مثل کسی که پتو به دندان گرفته تا صداش در نیاد...
+ نمی دانم که دنیایم تلخ شده یا تلخش میکنم... گاهی وقتا روبه روی "خودم" می ایستم و زل میزنم به چشمانش و میگم: نصیحتِ دیوانه میکنی!
+ از که گلایه کنم.... خودم انتخاب کردم که بد باشم.... این دیگر چاره ندارد
+دیدن رویتو درخویش زمن خواب گرفت/ آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت
در قنوتم ز خدا "عقل" طلب می کردم/ "عشق" اما خبر از گوشهی محراب گرفت
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب/ ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟ فاضل نظری
پُـــــــل!
قرائتش تمامشد و بهقنوت رسید: اللّهمّ إنّی أسألکَ حُبــّک و حُب مَن یُحبّک و العَمل الّذی یَبلغنی حُبک و ...
موقع امتحان فرا رسید. آنقدر درگیر امتحان بود که "امتحان گیرنده" را از یاد برد...
پی نوشت: "المجاز قنطرة الحقیقة"
اگر ظرفیت نباشد، آدمی در همان مجازش می مانَد و به مصیبت می افتد. می شود مصداق "المجاز قنطرة المصیبة"